غنچه ی تصویر

من ماندم ویک سایه تقدیر دگر هیچ

من ماندم و یک قلب به زنجیرو دگر هیچ

عمری ست که در راه تو من چشم به راهم

من ماندم و یک چشم به در پیرو دگر هیچ

پای دلم از دوری این راه شکسته است

من ماندم و تاریکی و تدبیر و دگر هیچ

با خاطرت ای سبز صمیمی نفسم هست

من ماندم و یک غنچه ی تصویر و دگر هیچ

گاهی نگاهی

گلی از شاخه اگر می چینیم

برگ برگش نکنیم

و به بادش ندهیم

لا اقل لای کتاب دلمان بگذاریم

و شبی چند از آن را

هی بخوانیم و ببوییم و معطر بشویم

شاید از با غچه کوچک اندیشه مان گل روید