رفتی

رفتی و ندیدی که چه محشر کردم

از اشک تمام کوچه را تر کردم

وقتی که سکوت خانه دلتنگم کرد

وابستگی ام را به تو باور کردم

عجب دل را

صدایت می کنم باران

نگاهت می کنم ای عشق

و امشب شور دلتنگی

هوای خانه دل شد

عجب دل را!

ببین ما را چه حاصل شد؟

و عشق آمد

از اول، بی صدا آرام و آهسته

به نرمی آمد و با عشق

یکدل شد

ازآن پس حاکم محض خلایق شد

و ما را بازسکوت شرم حاصل شد

ندایش ضربه دل شد

و آثارش درون چهره ظاهر شد

و اوکم کم نوای عاشقی سرداد و

آخر،لیک منکر شد

مرا با عاشقی عهدی نبوده ست

که این را عشق ممکن شد

عجب دل را!

ببین یک لحظه غافل ماند

ولی یک عمر عاشق شد

 

 

 

ستایش عشق

می دانم معجون غریب عشق چه بر سرم آورد،اما با این همه مرارتها که تا امروز کشیدیم

هنوز هم عاشقانه دوستش دارم و یگانه معبودم اوست.

به یاد می آورم روزهای خوشبختیم را که چون آفتاب هستی بخش بر وجودم طلوع کردوبرگهای

رخوت و سستی راکه آخرین دقایق عمر خود را سپری می کردند

با پرتوهای پرتلالوئش به شکوفه هایی در دست نسیم تقدیم کرد،

خونی گرم را در شریانهایم جاری ساخت که

بعدها این گرما خرمن هستیم را روشنی بخشید، نفسهایم عمیق

و برای تنفس عطر مستانه ی وجودش بود،آرامش چشمانش

برای پیکررنجورمن با آن موجهای ملایم،

دنیایی از آرامش بی انتها بود و من اکنون خوشنودم چون

این گونه می توان عشق را عاشقانه ستود.