با تو


با تو تمام فصل ها سر سبز و زیباست

آیینه چشمت پر از باغ تماشاست

با هر نسیم خنده شیرینت ای گل

در چشم های عاشقم شور تمناست

با تو تمام لحظه هایم شا عرانه است

گلواژه های شعر در قلبم شکو فاست

وقتی تو باشی روز هایم آفتابی ست

شب ها به چشم خواب من صد باغ رویاست

راز تمام فصل های صبح اشراق

در آن نگاه جاری سبز تو پیداست

باور کن ای هستی شعرم! تا تو هستی

پاییز هم لبریز از شو ریدگی هاست

تا عشق هست و تا امید و مهربانی

در کام ما این زندگی زیباست زیباست

غربت عشق

من اینجا در میان تارو پود درد ؛زندانم

کدامین دست ها یک دم رهایم می کند امشب

از این ویران سرای وحشت و غربت، نمی دانم؟

بیا و تازه کن ما را تو با عطر نفس هایت

بهار ای آخرین عابد،دگر پو سیده ایمانم

بهارم باش و سبزم کن، به باران نگاهت گرم

که من عمری اسیر غربت سرد زمستانم

رو یا

کاش می شد ابرها دریا شوند

تا که شاید خنده ها پیدا شوند

کاش می شد غرق طو فان می شدیم

پاک همچون قطره باران می شدیم

کاش مرگ آرزوها خواب بود

در میان اشک شب مهتاب بود

خوبی و پاکی، زلالی ها و نور

کاش بنشیند سر جای غرور

کاش دنیا مان بهشتی سبز بود

یا نمی شد روشنایی ها کبود

کاش دلها بر ترین پر وانه بود

کاش درآن خانه ی پروا نبود

کاش ترس و دلهره معنا نداشت

یا سیاهی ها درونش جا نداشت

کاش می شد شعر ها جان می گرفت

اوج تا آن سوی زندان می گرفت

کاش خوبی ها فقط اینها نبود

در میان جمعمان تنها نبود

کاش دنیا مان شود مانند شعر

پر شود از پاکی و رویای مهر

کاش می شد کاش در شعرم نبود

کاش می شد از شقایق ها سرود

کاش می شد از فراسوی نگاه

از ته، دل عاشقی دیوانه بود