هنوز هم

مانده ام با این دل سیاهی که تو داری،معصومیت نگاهت دیگر چیست؟

می گویند چشمها دیگر دروغ نمی گویند، اما ته آن نگاه محزونت دلی پیدا نیست .

حتی دروغگویی را به چشمانت نیز آموخته ای؟

تو که رحم نداری پس آتش بزن،با نگاهت بر بالهای بی گناه پروانه ای که خیال میکرد

چشمان تو شمعی روشن است،بی آنکه بداندحتی پروازبابالهای خیال هم از کوی تو خاکسترش

می کند.

میشود بگویی یکباره کجا رفتی؟آنقدر در فکرسود وزیان بودی که حتی لحظه ای با خودت نگفتی

نکند تارهای نازک تعلقم به پرهای شاپرک آزادبچسبد واسیرش کند.بببین،من هنوزهم اسیرتار نگاهت مانده ام ،

هنوزهم،بعد این همه سال.

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد...در دام مانده، صیاد رفته باشد...

وای بر من که چه بی پروا به اسارتم در بند تو افتخار می کنم.

 

 

 

ساقی

کاش می دیدم، چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است!

آه، وقتی تو،لبخند نگاهت را

می تابانی

بال مژگان بلندت را

می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت،

آن جام لبالب از جاندارورا

سوی این تشنه ی جان سوخته، می گردانی

موج موسیقی عشق

از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

در تنم می گردد

دست ویرانگر شوق

پرپرم می کند،ای غنچه ی رنگین! پرپر!

من، در آن لحظه، که چشم تو به آن می نگرد

برگ خشکیده ی ایمان را 

در پنجه باد

رقص شیطانی خواهش را

در آتش سبز!

نور پنهانی بخشش را

در چشمه ی مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

پیش ازین، سوی نگاهت، نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو، تا عمق وجودم جاری است.

 فریدون مشیری