من که می دانم عمرم به پایان می رسد
نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد
من که می دانم تا سرگرم بزم و هستی ام
مرگ ویرانگر چه بیرحم وشتابان می رسد
پس چرا عاشق نباشم
من که می دانم به دنیا اعتباری نیز نیست
بین مرگ و آدمی قول و قراری نیز نیست
من که می دانم اجل ناخواسته وبیدادگر
سرزده می آید و راه فراری نیز نیست
پس چرا عاشق نباشم