من اینجا در میان تارو پود درد ؛زندانم
کدامین دست ها یک دم رهایم می کند امشب
از این ویران سرای وحشت و غربت، نمی دانم؟
بیا و تازه کن ما را تو با عطر نفس هایت
بهار ای آخرین عابد،دگر پو سیده ایمانم
بهارم باش و سبزم کن، به باران نگاهت گرم
که من عمری اسیر غربت سرد زمستانم