خاطرات

چشمان من، همیشه مضطربند

همیشه در انتظار

خاطرات درون سینه، همیشه بی قرار

من پرسه گرد خیابان خیس تنهایی ام

از سکوت کوچه های درون پنجره می آیم

من تکرار دوباره سرو را

وقتی که فرصت تکرار دوباره ام،از دست رفته بود

میان روشنایی مشکوک یک شمع، نگریستم

وسبزای همیشگی اش را، در پاییز دستانم

به تجربه نشستم!

نفس در سینه محبوس ناباوری ها

تارو پود احساس،آغشته به بوی دستانش بود

که من می دانستم، باید بود

باید زیست،

کاش می شد وقت رفتن، چشمهایم را کنار تو بگذارند

تا حسرت دیدار تو در جاودانگی ام نباشد.