رکاب لاله

بر بلندای سپیده با اهورا جار میزد

عشق را با ریسمان صبح ،شب را دار می زد

آسمانی از ستاره چیدم از لبخند هایش

مهربانی را چه زیبا بر درو دیوار می زد

از همان روزی که بستم بر نگاهش آرزویم

نسخه رسوایی ام در کوچه بازار می زد

آمد آن لبخنده ی خورشید ناز آلود و عاشق

در رکاب لاله طرحی تازه از رخسار می زد

چشم های ما مسافر می شد و مقصد تو بودی

آفتاب ساحل نازت چه زیبا تار می زد

در پناه نقشه ی آرام چشمت آرمیدم

ای که مهتاب نگاهت طعنه بر اعصار می زد

دست نیافتنی

در صبح گاه روشن امید وعشق

ودر تیره راه نا به فرجام سیه بختی

ودر کوره گاه داغ شقاوت

ودر سیاه روشن نیک بختی

باز هم

چشم را به شوق دیدارت مزین کرده ام

اما دوباره

بر قله ی بلند آرزوهایم

تو تنها دست نیافتنی هستی.

التیام بخش

سکوت، اشک

و تنهایی و غربت و تیرگی

همه و همه، حنجره ام را خصمانه می فشارد

آه تلخی در بغضم

و درد عجیبی در اعماق وجودم!

وجود سراسر از احساسم

غیر از این درد سنگین،

وجود گرم و روشنی را در اعماق قلبم

احساس می کنم،

وجودی که نور است و روشنایی دل ها

آه! تنها اوست گرمی وجود

وبه واسطه اوست که به زندگی امیدوارم

و اوست که همه درد هایم را التیام می بخشد